بیاد شهيد قاسم ميرزا باباپور
شب عمليات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست مىگيرد و نامهاى براى دوستش مىنويسد. نگاه مىكنم تا ببينم او چه مىنويسد. ديدم مىنويسد: «در حالى اين نامه را مىنويسم كه دل از تمامى دنيا شسته و آماده براى پيكارى كه خداوند سرنوشت آن را معلوم مىكند، هستم. اميدى به بازگشت ندارم. گويا كسى در گوشم چنين زمزمه مىكند كه لحظههاى آخر زندگانىات فرا رسيده و خداوند خواهان آن است كه با پاره تن گشتنت، تو را از پليديها و چركين بودن گناه برهاند».
آرى، چه خوش در سحرگاه عمليات والفجر هشت، وقت نزديكى انسان با معبود، به خيل شهيدان حق پيوست.
بیاد شهيد محمد تقى شيرى
گويى معراجش بود؛ زيرا حال عجيبى داشت. مىگفت: «امروز تاب ماندن ندارم، خدايا! نه مىتوانم بخوابم و نه مىتوانم بيدار باشم». مىگفت: «داغ اصغر آقا (شهيد على اصغر ربيع نتاج) را نمىتوانم تحمل كنم». مىگفت: «مسلم رسولى چه زود از ميان ما رفت. اگر شهيد شدم كه هيچ، وگرنه عكسش را بزرگ مىكنم و به خانهى پدرش مىروم».
آرى، آن روز، روز وصالش بود. به من گفت: «اين دوربين عكاسى را نگه دار؛ وقتى شهيد شدم از جنازهام و مكان شهادتم عكس بينداز و دوربين را به برادرم برسان».
هنوز چند قدمى از كنار ما نگذشته بود كه بر اثر انفجار خمپاره و اصابت تركش به سرش، سرفراز و حسينى شد.
منبع:سایت تصاویر جنگ