يكى از برادران آر.پى.جى زن هنگام عمليات، تيرى به سينهاش خورد و در آب افتاد. كسى متوجه او نشد تا اين كه يكى تعريف مىكرد: صبح هنگام برگشت، صداى نالهاى شنيدم. متوجه شدم صالحى است. او را به عقب آوردم. در حين انتقال ديدم او مدام «مادر» را صدا مىزند. با خودم گفتم: «اين بندهى خدا كه ايمان قوىاى دارد، چرا در اين لحظات آخر، ائمهى اطهار عليهمالسلام را صدا نمىزند؟».
اين سؤال در ذهنم بود تا اين كه پس از شهادتش، از مادرش در مورد وصيتنامهاش پرسيدم، گفت: «يوسف صالحى در وصيتش نوشته بود چون در لحظات آخر، مادر در كنارم نيست تا سرم را بر دامانش بگذارم، دوست دارم حضرت فاطمه عليهاالسلام را به عنوان مادر صدا بزنم»، آن موقع بود كه فهميدم يوسف آن روز چه كسى را صدا مىزد.
(مجلهى جانباز، ش ۱۱۱، آذر ۷۸، ص ۲۰)
راوى: غلامرضا شيرازى

به ارث بردن ايثار از قمر بنىهاشم عليهالسلام
«ابراهيم محمدی» مسؤول آبرسانى به خط پاسگاه زيد بود. نزديك ظهر جهت بردن آب، به مقر ما آمد. گفتم: «ابراهيم! وقت ناهار است، تا وقتى تانكر پر مىشود بيا پيش ما، ناهارت را بخور و…». حرفم را قطع كرد و گفت: «نه! نه! بچهها در خط، آب ندارند». به محض پر شدن تانكر، خداحافظى كرد و رفت. پشت سرش به راه افتادم. به خط كه رسيدم با صحنهى عجيبى روبهرو شدم؛ يك گلولهى توپ، تانكر آبرسانى را هدف قرار داده بود. پيكر ابراهيم به كنارى افتاده بود و تانكر سوراخ شده، باقيماندهى آب را بر پيكر مطهرش مىافشاند.
شهيد «ابراهيم محمدى» از هنرهاى عاشورا، ايثار ابوالفضل العباس عليهالسلام را به ارث برده بود.
منبع:سایت تصاویر جنگ
خوب به خاطر دارم؛ قرار بود حسين، پسرم جواد را دكتر ببرد. ساعت چهار بعد از ظهر بود كه فرزندانم را با اشتياق فراوان بوسيد و سپس رو به به من كرد و گفت: «من عصر برمىگردم و جواد را نزد دكتر مىبرم». يك مرتبه احساس عجيبى وجودم را فرا گرفت. به صورتش خيره شدم و در چهرهاش حالتى ديدم كه تا آن لحظه نديده بودم؛ هالهاى از نور اطراف چهرهاش را گرفته بود. از خانه بيرون رفت و من ديگر او را نديدم تا اين كه خبر شهادتش را برايم آوردند.
(مجلهى خانواده، ش ۱۴۸، ۱ / ۷ / ۷۷، ص ۱۶)
راوى: همسر شهيد

امام رضا عليهالسلام حافظ شماست
بیاد شهيد عبدالحسين برونسى
مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همهى ما را به حرم مطهر امام رضا عليهالسلام برد. بعد تك تك بچهها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمىگشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه مىروم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليهالسلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليهالسلام خواستهام حافظ شما باشد».
وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچهها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجلهى خانواده، ش ۱۲۶، ۱۵ / ۷ / ۷۶، ص ۱۶)
راوى: همسر شهيد
بر ستيغ قلهى شهادت
شهيد «ابوالفتح ورزدار» از آن شهدايى بود كه مىگويند دنيا را سه طلاقه كردهاند! او واقعا با عبور از جادهى «سلوك» به سر منزل «شهود» رسيده بود و در ديدهاش، دنيا با همهى زيبايىهاى دلفريبش همان معاملهى «متاع قليل» مىنمود!
قبل از شروع عمليات فاو، براى آخرين بار به ديدار اهل و عيالش شتافت. فرزند خردسالش تازه زبان باز كرده بود و با شيرينى خاصى مىگفت: «بابا!». به او گفتند: «ابوالفضل! ببين چقدر قشنگ صدايت مىكند بابا!».
ناگهان رنگ از رخش پريد، دلش لرزيد و در چشمش آتشى زبانه كشيد. بچه را به تندى بر زمين گذاشت و در بهت و ناباورى اطرافيان لب گشود و گفت: «شيطان، بابا را گذاشته توى دهن اين بچهها تا مرا از شركت در علميات باز دارد!».
اين را گفت و كفش و كلاه خود را برداشت و راهى شد و چه سبكبار!
هنوز مرخصىاش به پايان نرسيده بود كه رفت تا پايانى دنيا را بگيرد. زندگى همچنان تعقيبش مىكرد كه به فاو رسيد. در عمليات آزادى سازى فاو، خود نيز از قفس تنگ تن آزاد شد و آنگاه بر بلنداى آسمان جهاد به «شهادت» ايستاد!
منبع:سایت تصاویر جنگ
تا صداى شليك آمد سرم را بلند كردم، ديدم كه «شهيد شاهينى» داخل سنگر دويد. با خودم گفتم: «خب! به خير گذشت». چند ثانيهاى گذشت. شنيدم كسى فرياد مىزد: «امدادگر! امدادگر!»، به داخل سنگر رفتم. ديدم تركش به گيجگاه شهيد شاهينى خورده است. سرش را در ميان دستانم بالا آوردم. چهرهاش متبسم و نورانى شده بود. دو نفر آمدند و ايشان را بردند. هيچ كدام را قبلا نديده بودم. مدتها كه گذشت پدر شهيد از من سؤال كرد: «محمد قبل از شهادت، آقا امام زمان عليهالسلام را ديد يا نه؟»
جواب دادم، فقط آن قدر مىدانم كه هنگام شهادت، چهار زانو رو به قبله دراز كشيد و با نگاهى حيرتآميز به شهادت رسيد.
(نشريهى غريبانه، گروه فرهنگى معراج، ويژه ياد ياران ۴، اسفند ۷۷، ص ۷)

مقتول تيغ عشق
شهيد حسن فاتحى
قبلا به سر و وضعش خيلى اهميت مىداد؛ ولى اين اواخر به مسائل دنيوى بىتوجه شده بود. يك شب در مسجد لشكر، تمام پولهايش را در صندوق صدقه ريخت و گفت: «ديگر نيازى به اينها ندارم». دو هفته بعد پر كشيد و جنازهاش نيز برنگشت. روزى به گلستان شهدا رفتم. سنگ تابلوى يادبودش شكسته و رنگ و رويى براى عكس درون قاب نمانده بود.
او از اين دنيا يك تابلوى يادبود هم نخواست. او كشتهى شمشير عشق، شهيد وارسته «حسن فاتحى» بود كه در كربلاى چهار به آسمان رفت.
(حديث حماسه، اكبر جوانى، احمدرضا كريميان، لشكر ۱۴ امام حسين (ع)، تابستان ۷۵، ص ۶۸)
راوى: احمدرضا كريميان
منبع:سایت تصاویر جنگ
افزایش رتبه گوگل