آخرين بارى كه «مير يدالله غنىزاده» را ديدم، زمانى بود كه براى بدرقهى بچههاى گردان اميرالمؤمنين عليهالسلام به موتورى سپاه اصفهان رفته بودم. چهرهاش مانند هميشه خندان و صميمى بود. به او نزديك شده، سلام كردم. با گرمى جوابم را داد. با حالتى نه چندان جدى به او گفتم: «خيلى نورانى شدهاى، چه خبر است؟ نكند…».
حرفم را قطع كرد و با تبسم گفت: «اين سفر آخر من است و ديگر بر نمىگردم». من كه تازه به خود آمده بودم گفتم: «راست مىگويى؟». سرى تكان داد و گفت: «بله اين بار، همهى كارهايم را كردهام، مىدانم شهيد مىشوم». من كه مجروح بودم و دلم براى جبهه پر مىكشيد، با حسرت به او گفتم: «پس حالا به عنوان يادگارى چيزى به من بده». بلافاصله ساعتش را باز كرد و به طرفم گرفت. گفتم: «نه، در عمليات به ساعت احتياج دارى». گفت: «پس چه چيزى مىخواهى؟». گفتم: «اجازه بده پيشانىات را ببوسم» و در حالى كه اشك از چشمانم سرازير شده بود، پيشانىاش را بوسيدم و با او خداحافظى كردم؛ اين آخرين ديدار ما بود.
منبع:سایت تصاویر جنگ