منتظر برخورد با نيروهاى كمين دشمن بودم و به هيچ چيز فكر نمىكردم… مقدارى داخل كانال جلو رفته بوديم كه فرمانده به من گفت: «يك نفر آر.پى.جى زن مىخواهم». همان لحظه چشم من به «فرامرز» – كه آر.پى.جى زن ماهر و انسانى عارف بود – افتاد. او را به جلو فرستادم، دنبال يك آر.پى.جى زن ديگر مىگشتم كه گفتند: «فرامرز، زخمى شد». يكى از بچههاى زرنگ پيش من بود. كار خودم را به او محول كردم و خودم به طرف فرامرز رفتم و پيدايش كردم. ديدم روى زمين افتاده است تا مرا ديد، نگاه معصومانهاش را به من دوخت و مچ پايم را چسبيد. در كنار او نشستم و فرياد زدم: «امدادگر!… امدادگر!…» كه جواب آمد: «آمدم!… آمدم!…».
به كمك امدادگر، زخم او را بستم. در كنار او نيمخيز شدم و به بقيهى نيروها كه آرام حركت مىكردند و عقب مانده بودند گفتم هرچه زودتر خود را به نيروهاى گردان برسانند و متفرق نشوند. چند لحظه بعد همهى نيروها پيشروى كرده بودند و من و فرامرز تنها بوديم، به او گفتم: «درد مىكشى؟ ها؟»
گفت: «نه، درد براى خدا لذت دارد…. قرآن مرا پيدا كن بده دستم». قرآن را به دست او دادم. قرآن را باز كرد و با ناله گفت: «من براى تو به جبهه… آمدهام. من آمدهام كه دستور تو را اجرا كرده باشم». راز و نيازش كه تمام شد به او گفتم: «اسم اصلىات چيه؟».
– «فرامرز، بندهى ذليل خدا».
– «مىدانم فرامرزى، مىخواهم بدانم اسمت را عوض كردهاى يا نه؟».
– «مىخواستم عوض كنم؛ اما فرصت نشد».
– «چه اسمى مىخواستى انتخاب كنى؟».
– «مهدى».
– «از الآن به بعد اسم تو مهدى است. اگر كارى ندارى من بروم. شايد به وجود من نياز باشد. اگر مقدور بود حمل مجروح مىفرستم كه تو را به اورژانس ببرند. – «آب نمىتوانم بخورم؟».
– «نه».
– «پس قمقمهام را باز كن و پرت كن جايى كه… دستم به آن نرسد».
هر حرفى مىزد با سوز و ناله بود و در حالى كه زمزمه مىكرد، به ياد لب تشنهى حسين عليهالسلام از او خداحافظى كرده و جدا شدم…
خبر شهادت مهدى (فرامرز) را در بيمارستان شنيدم. اول باور نمىكردم، ولى گفتند جنازهاش را تحويل گرفته و دفن كردهاند. گفتم: «به پدرش سلام برسانيد و بگوييد اسم او ديگر فرامرز نيست، اسم او مهدى است»
بعد از اين كه بهبود يافتم و از بيمارستان مرخص شدم، به بهشت زهرا، تربت پاك عاشقان الله رفتم و ديدم روى سنگ قبرش نوشتهاند: «شهيد مهدى اصفهانى…».
(روزنامهى جمهورى اسلامى، ۲۳ / ۸ / ۶۵، ص ۷)
منبع:سایت تصاویر جنگ