بیاد شهيد حسين كشاورزيان
بگذاريد از آخرين خوابى كه برايم تعريف كرد، بگويم: خودش تعريف مىكرد كه شبى در جبهه خواب ديده به بيمارى سختى مبتلا شده. در همان هنگام امام رضا عليهالسلام را ملاقات مىكند. وقتى آقا از او مىپرسد چرا اين قدر ناراحتى و ناله مىكنى؟ به آقا امام رضا عليهالسلام عرضه مىدارد: «من تاب و توانم كم شده است». آقا مىفرمايد: «چه مىخواهى؟» در جواب به آقا مىگويد: «آقا، شما اول شفاى مرا بدهيد و بعد هم شهادت را نصيبم كنيد». آقا! او را شفا مىدهد، ولى به او مىفرمايد: «وقتى به شهادت مىرسى كه ازدواج كرده باشى».
شهيد «حسين» بعد از مدتى از من خواست تا دخترى را كه در تهران پسنديده برايش خواستگارى كنم. مدت زيادى نگذشت كه مراسم عروسى هم به خوبى و خوشى برگزار شد. او در تاريخ ۴ / ۱۰ / ۶۵ به درجهى رفيع شهادت نايل آمد.
هرگز آخرين بارى را كه براى خداحافظى نزد من آمد، فراموش نمىكنم. درست بيست روز بعد از آن، خبر شهادتش را برايمان آوردند.
عمامهى خونين و پيكر چاك چاك
قبل از عمليات كربلاى پنج، روحانى بزرگوار سردار شهيد «مهدى عبداللهپور» به گردان ما آمده بود. چند ساعتى به عمليات باقى نمانده بود و ما خود را براى عمليات آماده مىكرديم. شهيد «عبداللهپور» با دو – سه تن از برادران بسيجى در گوشهاى نشسته بودند كه يكى از برادران از ايشان سؤال كرد: «حاج آقا! اين بهشت را كه مىگويند چه شكلى است؟».
شهيد عبداللهپور هم شروع كرد به توصيف بهشت. همين طور كه مشغول صحبت بود ناگهان دو خمپارهى شصت آمد و در كنار آنها به زمين نشست و شهيد عبداللهپور، بهشتى شد. واقعا لحظه، لحظهى جانكاه و جانگدازى بود؛ عمامهى خونين شهيد عبداللهپور يك طرف و پيكر تكه تكه شدهى ايشان طرف ديگر؛ هرگز آن لحظهى دردناك را فراموش نمىكنم.
منبع:سایت تصاویر جنگ