آخرين بارى كه «مير يدالله غنىزاده» را ديدم، زمانى بود كه براى بدرقهى بچههاى گردان اميرالمؤمنين عليهالسلام به موتورى سپاه اصفهان رفته بودم. چهرهاش مانند هميشه خندان و صميمى بود. به او نزديك شده، سلام كردم. با گرمى جوابم را داد. با حالتى نه چندان جدى به او گفتم: «خيلى نورانى شدهاى، چه خبر است؟ نكند…».

حرفم را قطع كرد و با تبسم گفت: «اين سفر آخر من است و ديگر بر نمىگردم». من كه تازه به خود آمده بودم گفتم: «راست مىگويى؟». سرى تكان داد و گفت: «بله اين بار، همهى كارهايم را كردهام، مىدانم شهيد مىشوم». من كه مجروح بودم و دلم براى جبهه پر مىكشيد، با حسرت به او گفتم: «پس حالا به عنوان يادگارى چيزى به من بده». بلافاصله ساعتش را باز كرد و به طرفم گرفت. گفتم: «نه، در عمليات به ساعت احتياج دارى». گفت: «پس چه چيزى مىخواهى؟». گفتم: «اجازه بده پيشانىات را ببوسم» و در حالى كه اشك از چشمانم سرازير شده بود، پيشانىاش را بوسيدم و با او خداحافظى كردم؛ اين آخرين ديدار ما بود.
منبع:سایت تصاویر جنگ
بیاد شهيد حسين كشاورزيان
بگذاريد از آخرين خوابى كه برايم تعريف كرد، بگويم: خودش تعريف مىكرد كه شبى در جبهه خواب ديده به بيمارى سختى مبتلا شده. در همان هنگام امام رضا عليهالسلام را ملاقات مىكند. وقتى آقا از او مىپرسد چرا اين قدر ناراحتى و ناله مىكنى؟ به آقا امام رضا عليهالسلام عرضه مىدارد: «من تاب و توانم كم شده است». آقا مىفرمايد: «چه مىخواهى؟» در جواب به آقا مىگويد: «آقا، شما اول شفاى مرا بدهيد و بعد هم شهادت را نصيبم كنيد». آقا! او را شفا مىدهد، ولى به او مىفرمايد: «وقتى به شهادت مىرسى كه ازدواج كرده باشى».
شهيد «حسين» بعد از مدتى از من خواست تا دخترى را كه در تهران پسنديده برايش خواستگارى كنم. مدت زيادى نگذشت كه مراسم عروسى هم به خوبى و خوشى برگزار شد. او در تاريخ ۴ / ۱۰ / ۶۵ به درجهى رفيع شهادت نايل آمد.
هرگز آخرين بارى را كه براى خداحافظى نزد من آمد، فراموش نمىكنم. درست بيست روز بعد از آن، خبر شهادتش را برايمان آوردند.

عمامهى خونين و پيكر چاك چاك
قبل از عمليات كربلاى پنج، روحانى بزرگوار سردار شهيد «مهدى عبداللهپور» به گردان ما آمده بود. چند ساعتى به عمليات باقى نمانده بود و ما خود را براى عمليات آماده مىكرديم. شهيد «عبداللهپور» با دو – سه تن از برادران بسيجى در گوشهاى نشسته بودند كه يكى از برادران از ايشان سؤال كرد: «حاج آقا! اين بهشت را كه مىگويند چه شكلى است؟».
شهيد عبداللهپور هم شروع كرد به توصيف بهشت. همين طور كه مشغول صحبت بود ناگهان دو خمپارهى شصت آمد و در كنار آنها به زمين نشست و شهيد عبداللهپور، بهشتى شد. واقعا لحظه، لحظهى جانكاه و جانگدازى بود؛ عمامهى خونين شهيد عبداللهپور يك طرف و پيكر تكه تكه شدهى ايشان طرف ديگر؛ هرگز آن لحظهى دردناك را فراموش نمىكنم.
منبع:سایت تصاویر جنگ
بیاد شهيدان جعفر و ناصر بذرى
صبح زود، تلفن به صدا در آمد. قبل از اين كه من تكانى بخورم، رامين تلفن را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسى، گفت: «آقا جعفر! شماييد؟». وقتى اسم جعفر را شنيدم، بلند شدم. رامين بعد از خداحافظى، گوشى تلفن را به دستم داد. برادرم جعفر بود. بعد از احوالپرسى به من گفت: «براى رفتن به مرخصى آماده شو». تعجب كردم و گفتم: «داداش! مگر نمىدونى آماده باش هستيم؟ اين طور كه بويش مىآيد چند روز ديگر عمليات است!»
جعفر گفت: «مىدانم! به همين خاطر هم، از فرماندهى شما تقاضا كردم تا تو به همراه من و ناصر به مرخصى بيايى».
گفتم: «مىترسم از عمليات جا بمانم».
در جواب خنديد و گفت: «تو غصهاش را نخور، تا سه روز ديگر اين جا هستيم». از آن جا كه مىدانستم جعفر بدون دليل، كارى را انجام نمىدهد قبول كردم همراهشان به مرخصى بروم…
بلافاصله بعد از اين كه سه روز مرخصىمان تمام شد، به مقصد هفت تپه حركت كرديم. وقتى در منزل بوديم زن داداشهايم مىگفتند: «آقا جعفر! آقا موسى بن جعفر عليهماالسلام را در خواب ديد كه به او گفت: براى آخرين بار به مرخصى برو و با خانوادهات خداحافظى كن». تازه فهميده بودم كه چرا جعفر آن قدر براى رفتن به مرخصى اصرار مىكرد…

وقتى مرحلهى دوم عمليات كربلاى پنج در خاكريزهاى «نونى شكل» عراق شروع شد، گردان ويژهى شهدا – كه دو برادرم در آن حضور داشتند – زودتر از گردان ما وارد عمل شد و قرار بر اين بود كه ما بعد از آنها به خط بزنيم. صبح وقتى به خاكريزهاى نونى رسيديم، فرماندهى گردان مرا خواست و گفت: «نادر تو بايد برگردى». تعجب كردم و گفتم: «براى چه؟!».
اشك در چشمان فرماندهى گردان ما حلقه زد. نمىتوانست چيزى بگويد، فهميدم اتفاقى براى برادرهايم افتاده است. همان موقع به ياد خواب جعفر افتادم و گفتم: «براى جعفر اتفاقى افتاده؟».
فرماندهى گردان سرش را تكان داد و گفت: «جعفر و ناصر هر دو به شهادت رسيدند». من انتظار شهادت جعفر را داشتم؛ ولى وقتى شنيدم ناصر هم به شهادت رسيده ديگر همه چيز برايم بى ارزش شد. گفتم: «من به عقب نمىروم». فرماندهى گردان، دستى به سرم كشيد و گفت: «جنازهى ناصر و جعفر پشت تويوتاست؛ تو بايد جنازهى آنها را به عقب ببرى». فرمانده وقتى اصرار مرا براى ماندن ديد، بغضش تركيد و گفت: «فقط به خاطر بچههاى ناصر و جعفر، اين كار را انجام بده».
همرزمان برادرانم بعد از عمليات مىگفتند: «ناصر و جعفر، هر دو با يك گلولهى خمپاره به شهادت رسيدند».
منبع:سایت تصاویر جنگ